رمان سمفونی مرگ(1)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


مقدمه:


در جاده ای از جنس شهوت در حال قدم زدن هستم... برای ریختن خونی بر روی دیوار بی تابی میکنم...از بازی کردن با آتش هیچ واهمه ای نخواهم داشت، چرا که با خبرم درونم تا چه حد یخ زده است...بیشتر از اینها در حال وقوع است نمیتوان ردش کرد...اما من میدانم که در این راه تنها نیستم...


تو در میان آرزوها و ذهنم در گردش هستی و با آنها بازی میکنی... ما حقیقت را شکار میکنیم...نمیتوانم صبر کنم...همیشه کنترلم را از دست میدهم...در نیمه های شب، نمیفهمم که چه اتفاقی می افتد...دنیایی پر از گمراهی منتظر ماست، در نیمه های شب

نمیتوانم به حال خودش بگذارمش...کسی هنوز جستجو میکند و زندگی مرا نابود میکند...این اصلا ترسناک نخواهد بود، در نیمه های شب...

دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...

 

 

* فصل اول: چوپان دروغگو *

وارد آسانسور شدم...هنوز نمیدونستم چه حسی دارم...بد؟خوب؟دستم رو روی پیشونیم کشیدم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم خلع بود.در صورت بی حسم به دنبال کور سویی از غم و یا شادی میگشتم،پیدا نکردم.آسانسور ایستاد:

-طبقه ی شانزدهم...
منشی حواسش به من نبود.سرش داد زدم:
-داری چه غلطی میکنی؟بهت پول میدم که اینجا فیلم ببینی؟
زبونش بند اومده بود:
-خانوم...کیان خان گفتن امروز کاری با من ندارن و میتونم...
چشم هام رو باریک کردم:
-کیان غلط کرد...کجاست؟
-تو...توی اتاقشون...بذارید خبر بدم شما...
بی توجه به ادامه ی حرفش به سمت دفتر کیان حرکت کردم.منشی سراسیمه شد.نمیتونست با اون پاشنه های بلند به درستی حرکت کنه اما با شتاب به سمت من اومد تا مانعم شه.هنوز دستم به دستگیره نرسیده جلوی در ایستاد و دست هاش رو از هم باز کرد:
-کیان خان گفتن...
دستم رو به کمرم زدم:
-از کی تا حالا بهش میگی کیان خان؟اگه نمیخوای اخراج شی...
صدای گرفته ای از داخل دفتر گفت:
-بذار بیاد تو ستاره.
منشی لبش رو به دندان گرفت و از جلوی در کنار رفت:
-خانوم من...
در حالی که درو باز میکردم حرفش رو با لحن بدی بریدم:
-لطفا بیشتر از این گند نزن بهش...منتظر بیکار شدنت باش کیان باید دنبال یه منشی دیگه بگرده.
دفتر مثل همیشه پر از نور بود...دیوارها شیشه ای و همه چیز از جمله میز و صندلی سفید بودن.از دیزاین دفتر کارش متنفر بودم.
تیکه انداختم:
-میبینم با منشیت صمیمی شدی.بذار بیاد تو ستاره.
سعی کردم جمله ی آخرو مثل خودش بگم و موفق هم شدم از لحن خودم قه قه خندیدم و دستامو به هم کوبیدم.صورتش مثل همیشه خالی از لبخند و هر حسی بود:
-پونیکا واسه چی اومدی اینجا؟
جلو رفتم و کیفمو روی صندلی انداختم و خودم هم روش ولو شدم:
-اومدم شوهر عزیزم و ببینم...
دوباره با صدای بلندی خندیدم.دست هاشو که روی میز بودند برداشت و به صندلیش تکیه داد به من نگاه نمیکرد:
-اگه کار نداری...
-خیلی خوب میرم سر اصل مطلب با دو تا خبر اومدم...یکیش خوبه یکیش بد...از اونجایی که خیلی شوهرم و دوست دارم اول خوبَرو...
از شنیدن کلمه ی دوست داشتن پوزخند زد...حرصم گرفت و ادامه دادم:
-خیلی خوب اول بدرو میگم...من...حامله ام.
به سرعت صاف روی صندلی نشست:
-چی میگی؟پونیکا خول شدی؟
با شتاب از روی صندلی بلند شد.از حرکتش صندلی عقب رفت و به پنجره ی قدی خورد.
-پونیکا اصلا راه خوبی رو برای انتقام انتخاب نکردی...داری دروغ میگی تا حالم و بگیری.
من هم بلند شدم:
-اینطوری فکر میکنی؟خیلی خوب...
برگه های آزمایشو از داخل کیفم درآوردم و روی میز کوبیدم:
-پس به اینا یه نگاه بنداز.
پشت به من و رو به خیابون ایستاده بود و دست هاشو پشت گردنش گذاشته بود با حرف من مشکوک نگاهم کرد و به سمت میزش رفت.مثل همیشه خوشتیپ و مرتب،ادکلن زده با اون ابهت خیره کننده مثل ستاره میدرخشید...نه اینکه قیافه ی خوبی داشته باشه.دماغش کمی دراز بود،چشمای متوسط و قهوه ای،موهای پر،حالت دار و مشکی،صورت لاغر و کشیده با لبای باریک حتی قد بلند هم نبود اما همیشه به قدری به خودش میرسید و مرتب بود که باعث میشد ستاره ی همه ی مجالس باشه.خدایا این مرد شوهر من بود؟پس چرا من به داشتنش افتخار نمیکردم؟چرا از وجود شومش متنفر بودم؟چرا آرزوی مرگشو میکردم؟نگاهی به سرتا پاش کردم کت و شلوار مشکیِ مات پوشیده بود،جلیقه و کروات.خفه نمی شد تو این گرما؟حواسم رفت پی حرفاش...
-باید در بارش حرف بزنیم پونیکا نمیتونی بچه رو نگه داری...
عصبانی شدم:
-میشه لطفا خفه شی و گوش بدی؟میخوام خبر خوب و بدم.
برگه ها رو رها کرد و به من خیره شد دیگه مثل گذشته های دور از دیدن نگاه قهوه ایش گُر نمیگرفتم.
-من طلاق میخوام کیان...میخوام ازت جدا شم.
برای لحظه ای حس کردم زانوهاش خم شدن شاید هم فقط تصورشو کردم.
-الان نمیتونیم در مورد طلاق حرف بزنیم.
-چرا؟مگه همیشه نمیگفتی میخوای طلاقم بدی و من مخالف بودم؟فکر میکنی چون عاشقتم طلاق نمیگرفتم؟میخواستم آزارت بدم چون عذابم داده بودی...اما الان میگم بیا جدا شیم میخوام بچه رو نگه دارم.
فریاد زد:
-نمیتونی.من نمیزارم.
منم صدامو بالا بردم:
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس قبل از اینکه همه بفهمن و مجبور شی بمونی،طلاقم بده و خودت و راحت کن.
به سمت من اومد:
-چی تو سرته؟هان؟ازت متنفرم.اصلا میدونی چیه؟ترجیح میدادم خبر خوبت این باشه که بگی مریضی و به زودی میمیری...این یکی خیلی بهتر شرّ خودت و بچه ی نحست و از زندگیم کم میکرد.
زیادی نزدیک شده بود و این منو میترسوند به سمت در رفتم و گفتم:
-خوب متاسفم که باید نا امیدت کنم...تا وقتی تو رو نکشم نمیمیرم.فکرات و بکن اگه بابام بفهمه حامله ام بدجور قضیه بیخ دار میشه بای هانی.
صدای خنده هام تا دم آسانسور ادامه داشت اما به محض اینکه آسانسور حرکت کرد دستمو به میله ی کنج اون گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.داشتم اشتباه بزرگی میکردم دلم بچه نمیخواست خدا میدونست که چقدر از داشتن بچه متنفر بودم...میخواستم اذیتش کنم...عذابش بدم.حالا خیلی راه برای بازی من مونده بود باید تو بازی که خودم ناعادلانه ساخته بودم اونو میبردم...باید کیش و ماتش میکردم...مجبورش میکردم با آن همه ابهت روی پاهام بیفتد.در آسانسور که باز شد از دیدن چند تن از کارکنان شرکت خودمو جمع و جور کردم و صورت خیس از اشکمو از دیدشون پنهون کردم،به سرعت از آسانسور خارج شدم.به ماشینم که رسیدم متوجه شدم مرد جوونی کنارش ایستاده عینک دودیمو از کیفم بیرون آوردم و به چشمام زدم،همه تو شرکت منو میشناختن و اصلا دلم نمیخواست بفهمن تو زندگیم کمبودی دارم.مرد کت و شلوار طوسی پوشیده بود و از پشت قد بلند به نظر میرسید.داشت یکی از پاهاش رو به صورت ممتد روی زمین میزد به طوری که انگار از چیزی کلافه شده.بی توجه به مرد که عین علم کنار ماشین ایستاده بود دستم رو به دستگیره ی در گرفتم که صداش بلند شد:
-اوووی...چیه سرت و انداختی پایین داری همینطوری میری...
برگشتم و با خشم نگاش کردم:
-مواظب باش چی میگی...هیچ میدونی داری با کی حرف میزنی؟
-هر خری که میخوای باش...این چه وضع پارک کردنه؟دوساعت اینجا وایسادم منتظر خانوم حالا...
نگاه حقیرانه ای به دویست و شیش سفیدش کردم و گفتم:
-از فردا دنبال یه کار دیگه باش جناب...
اسمش رو روی کارتی که از گردنش آویزون کرده بود دیدم.
-جناب فرامرز حبیبیان.
-چی؟
در حال سوار شدن عینک بزرگ و مشکیم رو از چشمم برداشتم و روی سرم زدم:
-همون که شنیدی...از فردا یکی دیگه جات و میگیره دنبال یه کار دیگه باش.
از دیدن من چشماش چهارتا شد و داشت سکته میکرد:
-خانومِ فرحبخش شمایید؟...به خدا نشناختمتون.ببخشید،من غلط کردم...
-تا حالا دیدی حرفم و پس بگیرم؟
در ماشین و بستم و گازش و گرفتم.احتمالا تا چند ساعت همونجا خشکش میزد و بعدم به حال خودش زار میزد.از آینه نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم.
-آدمای حال به هم زن...روزم و خراب کرد.
بی.ام.دبلیوِ طوسی رنگم و اصلا دوست نداشتم.آذر ماه پارسال بابام برای تولدم خرید بود و منم برای اینکه ناراحت نشه انداخته بودمش زیر پام اونم فقط وقتایی که میومدم شرکت،وگرنه شورلت کروِت نارنجیم و ترجیح میدادم...هم کوچیک و هم زنونه تر بود.دستم رفت سمت ضبظ.عادت همیشگیم بود هروقت میشستم پشت ماشین اولین کار روشن کردن ضبط بود.
The cycle repeated
این چرخه مدام تکرار میشه
-وااااو...چی بهتر از این
As explosions broke in the sky
مثل یه انفجار که توی هوا رخ میده
تنها چیزی که میخواستم یه سرعت فوق العاده بالا بود که با ماشین کادوئیِ ددی از آب خوردنم راحت تر بود و این که آهنگ و با خواننده بلند بخونم...
All that I needed
همه جیزی که من میخواستم
Was the one thing I couldn’t find
تنها چیزی بود که نمیتونستم پیداش کنم
And you were there at the turn
و تو اونجا بودی آماده تغییر
Waiting to let me know
منتظر اینکه منو خبر کنی
We’re building it up
ما این رو ساختیم
To break it back down
تا کمرش رو بشکنیم
We’re building it up
ما اینو سر پا کردیم
To burn it down
تا بسوزونیمش
We can’t wait
نمیتونیم منتظر بمونیم
To burn it to the ground
تا روی زمین بسوزونیمش
چراغ قرمز و بی توجه به اینکه افسر بود یا نبود رد کردم...اگر هم دوربینی عکس مینداخت چه اهمیتی داشت؟هیچ چیز نمیتونست حال خوبم و خراب کنه...کیان امشب نمیتونست بخوابه دیگه چی میخواستم بهتر از این؟
The colors conflicted
رنگ ها با هم تضاد دارند
As the flames, climbed into the clouds
مث شعله های اتیش که به ابر ها میپیوندن
I wanted to fix this
میخوام درستش کنم
But couldn’t stop from tearing it down
اما نمیتونستم از تیکه تیکه کردنش دست بردارم
And you were there at the turn
و تو اونجا بودی توی نقطه ی فرار
Caught in the burning glow
سرگردان توی نور آتیش
And I was there at the turn
و من اونجا آماده فرار بودم
Waiting to let you know
منتظر بودم تا بهت خبر بدم
We’re building it up
ما این رو ساختیم
To break it back down
تا کمرش رو بشکنیم
We’re building it up
ما اینو سر پا کردیم
To burn it down
تا بسوزونیمش
We can’t wait
نمیتونیم منتظر بمونیم
To burn it to the ground
تا روی زمین بسوزونیمش
You told me yes
تو بهم گفتی اره
You held me high
تو منو بالا ها بردی
And I believed when you told that lie
و وقتی اون دروغ رو گفتی من باورش کردم
I played soldier, you played king
من نقش سرباز رو بازی کردم و تو شدی شاه
And struck me down, when I kissed that ring
و من شکستم وقتی که حلقه (پادشاهی) رو بوسیدم
You lost that right, to hold that crown
و تو برای نگه داشتن اون تاج حقیقت رو گم کردی
I built you up, but you let me down
من تورو بالا کشیدم ، اما تو منو زمین زدی
So when you fall, i’ll take my turn
پس وقتی که تو سقوط کردی ، نوبت من میشه
And fan the flames
و از آتیش لذت میبرم
As your blazes burn
همونطوری که میسوزی
این آهنگ واقعا دیوونم میکرد.نگاهی به عقربه سرعت سنج ماشین کردم.صد و هشتاد تا اونم داخل شهر.سرعت و پایین آوردم و گوشه ی پیاده رو نگه داشتم...دستم ناخودآگاه به سمت شکمم رفت.حس عجیبی داشتم.دستم رو روی دلم کشیدم:
-میدونستی چقدر با اومدنت مامانت و خوشحال کردی؟
توی این دو هفته ای که فهمیده بودم حامله ام خوب فکرهام رو کرده بودم...شاید چاق و بد ترکیب میشدم اما نمیتونستم بندازمش.اگر دو بار تا کلینیک رفتم و دست خالی برگشتم حتما قرار نبود از بین ببرمش.
***
سپیده قهوه ی خودش رو روی میز گذاشت:
-حتما وقتی به کیان گفتی خیلی جا خورد...خوب چه میشه کرد در که همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه.
لبخند موزیانه ای زدم:
-باید اونجا میبودی و میدیدی.داشت سکته میکرد.
-ولی من بازم میگم داری حماقت میکنی پونیکا...چرا میخوای به خاطر کسی مثل کیان خودت و درگیر بچه کنی؟هان؟یکم بهش فکر کن...کم کم شروع میکنی به چاق شدن تازه اگه زشت نشی شانس آوردی...بچه که به دنیا بیاد همه چیز بدتر...
از روی مبل بلند شدم:
-میشه لطفا روز خوبم و خراب نکنی؟یه جوری این و میگی انگار خودت قبلا حامله نشدی.
از بلند شدن ناگهانی من تعجب کرد:
-وااا...چرا ناراحت میشی حقیقت و گفتم دیگه.درسته منم رامبد و دارم و با دنیا عوضش نمیکنم ولی من و با خودت مقایسه نکن...من حامله شدم چون زندگیم و دوست داشتم ولی تو دیر و زود از کیان جدا میشی.من عاشق سامانم ولی تو کیان و دوست نداری...
-خیلی خوب ادامه نده،به هر حال من نتونستم بندازمش...خودت که دیدی چند بار تا کلینیکم اومدم...نشد که نشد.
اینو گفتم و کیفم و از روی مبل برداشتم.سپیده گفت:
-حالا قهر نکن ممنظوری نداشتم...
-میدونم...قهر کجا بود؟باید برم دیره.
صورتم و بوسید:
-باشه عزیزم، فردا شب میبینمت مامان پونیکا.
از کلمه ی (مامان) حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم.
((من و مامان شدن؟))

اونشب کیان اومد دم خونم.ما با هم زندگی نمیکردیم سه هفته بود که از خونه رفته بود ولی بابا و مامانم نمیدونستن جدا زندگی میکنیم بخاطر همین سعی میکردیم جلوشون حفظ ظاهر کنیم.اول نمیخواستم ببینمش ولی وقتی دیدم از رو نمیره و مدام زنگ میزنه رفتم دم در و لاش و باز کردم:
-واسه ی چی اومدی اینجا کیان؟من همه ی حرفام و...
در و که من پشتش وایساده بودم و سعی میکردم فقط یکمش باز باشه هول داد و از اونجایی که زورش زیاد بود تونست بیاد تو حیاط:
-آره تو حرفاتو زدی ولی نذاشتی منم حرفامو بزنم...تعارف نمیکنی بیام تو؟
دستام و توی هم جمع کردم و با ژست طلبکارانه ای نگاهش کردم:
-اومدی تو دیگه...زود باش کار دارم...
کمی فکر کرد و سپس گفت:
-ببین پونیکا...بیا و دختر خوبی باش...اگه حتی یه ذره هم به این زندگی اهمیت میدی بچه رو بنداز.ما نمی تونیم الان جدا شیم و خودتم این و میدونی.اون موقعی که ازت خواستم طلاق بگیریم به حرفم گوش ندادی...میدونی که این فصل واسه شرکت خیلی مهمه اگه بخوام طلاقت بدم همه چیز خراب میشه،وجهم توی شرکت از بین میره.اوضاع کارخونه هم به هم میریزه....باید الان همه ی فکر و ذکرمون دیگایِ بخاری باشن که این فصل میخوایم برای شرکت نفت تهیه کنیم و بفرستیم جنوب.سه ماه طول میکشه اوضاع روال عادی بگیره و تا اون موقع بابات میفهمه حامله ای...اونوقت چطوری قبول میکنه من دختر عزیز دردونش و که حامله هم هست ول کنم؟یکم بهش فکر کن...بعدا هم میتونی یه بچه دیگه داشته باشی...از کسی که عاشقت باشه و عاشقش باشی...این بچه از حالا تقدیرش مشخصه.با خودت لج نکن.
توی نگاهش خواهش و میدیدم.
-حرفات و زدی؟حالا میتونی بری.
و درو باز تر کردم تا خودش از راه اومده برگرده.سرش رو چند بار به معنی تاسف خوردن تکون داد:
-میخواستم از راه خوبش وارد شم ولی خودت نذاشتی...
و از در بیرون رفت...نزدیک بنز مشکیش رسیده بود که با صدای بلندی گفتم:
-فردا ساعت شیش منتظرتم تا واسه جشنی که بابا برای بستنِ قرارداد شرکت گرفته بریم...یادت نره.
دستش رو بالا آورد یعنی که فهمیدم و دهنت و ببند.لبخند زدم و رفتم تو...از ظاهرش معلوم بود خیلی داغون و خستست،با صبح که دیدمش زمین تا آسمون فرق داشت کرواتش شل شده بود و موهاش به هم ریخته بود.اینطوری که میدیدمش حال بهتری بهم دست میداد و توی تصمیمم راسخ تر میشدم.
ازدواج ما از روز اول هم یه اشتباه بزرگ بود،من بچه نبودم کسی هم اجبارم نکرد اما هم گول ظاهرش و خوردم و هم دلم میخواست به بابام کمک کنم.بابای من کارخونه ی ساختِ دیگ بخار داره و پدر کیان هم توی شرکتش قرار دادایی که مربوط به فروش دیگاست رو میبنده یعنی ازدواج ما یجورایی قرار دادی بود.شرکت و کارخونه رو ادغام کردیم و دو تا خانواده با هم وصلت کردن...تا مدتی همه چیز خوب بود و منم از داشتن کیان راضی بودم اما زیاد وضع همینطوری نموند.وقتی از هم زده شدیم شروع کردیم به لج و لجبازی،همیشه اون میبرد چون مرد بود،چون قوی بود...اما اینبار من شاه کلید داشتم.دیگه محال بود بزارم ببره.
خونه ی مشترک من و کیان به بزرگی مال خودمون نبود.زیر بناش چهارصد متر و با حیاطش هزار متر میشد.یه استخر و سونا توی زیر زمین داشت و یه استخر بزرگِ دیگه توی حیاط.
کنار استخر یه آلاچیق خیلی زیبا و رویایی با گلای رنگارنگ برام ساخته بودن و خیلی وقتا خودم میرفتم توش میشستم تا بوی طبیعت و بتونم بعد از اون همه دود و کثیفی که به ریه هام میفرستادم حس کنم.
خونه سه خوابه بود که توی یه راهرو قرار گرفته بودن و هر اتاق برای خودش سرویس بهداشتی جداگانه داشت.یکی اتاق خواب مشترک من و کیان،اتاق کار کیان و اونیکی هم اسمش و گذاشته بودیم اتاق بیخودی.حال و پذیرایی با دو تا پله ی سرتاسری از هم جدا میشدن و آشپزخونه با یه در از سالن غذاخوری مجزا بود.پذیرایی زرشکی و قهوه ای سوخته بود،آشپزخونه لیمویی و سپید و اتاق خوابمون هم آبی روشن...همه چیزش و خودم انتخاب کرده بودم.
یادمه کیان میگفت دارم وقتمو هدر میدم و بهتره بدمش دست چند تا طراح معروف اما من قبول نکردم میخواستم همه چیزش به دلم بشینه.مثل همین حالا که به دلم مینشست...البته از چهار سال پیش که ازدواج کردیم هشت یا نه بار دیزاین خونه رو بین کل به هم زدم و از اول چیدمش...
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم،میخواستم خلع های زندگیم و با این کارا پر کنم...اما هیچوقت نتونستم تنهایی هام رو با لباس و کیف و کفش مارکدار،ماشینای رنگ و وارنگ یا مهمونی های آنچنانی جبران کنم،در آخر بازم همون زن تنها بودم که شوهرش تقاص اشتباهش و از اون میگرفت... کیان همیشه من و مقصر ازدواجمون میدونست اما گناه من نبود.من خودم هم گرفتار این زندگی نامیمون شده بودم.
سعی کردم به گذشته ها فکر نکنم...از وقتی کیان رفته بود مجبور شدم خدمتکارام و اخراج کنم ممکن بود خبر به بیرون درز پیدا کنه...فقط یه باغبون بود که شنبه ها می اومد و به آلاچیق و گلای حیاط رسیدگی میکرد.واسه همین توی این سه هفته مجبوری خودم آشپزی میکردم،اصولا شام نمیخوردم و برای ناهارم توی شرکت یه چیز ساده از رستوران میگرفتم.ولی از دو هفته پیش که فهمیدم باردارم ناهاروم و سالم تر میخوردم و از شام هم نمیگذشتم.کنترل اشتها واسه ی یه زن باردار هم سخته هم مضر...
یادم افتاد به سفره ی رنگارنگ و متنوعی که خدمتکارا درست میکردن و معمولا بدون اینکه خورده شه مستقیما میرفت توی آشغالی.کیان هیچوقت شام خونه نمیومد،منم که نمیخوردم.ای کاش الان فقط یه مدل از اون هزار رنگ غذا اینجا بود تا من مجبور نمیشدم برای خودم شام درست کنم ولی دریغ و افسوس که چیز محالی بود.از تنبلی دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و از بس بد مزه شده بود نصفش و نخورده رفتم بخوابم...چشم به راه فردا شب بودم...
-کجایی کیان خان که واست خوابای خوب خوب دیدم.
لباس خواب مشکیم و پوشیدم...یادمه کیان ازش خوشش نمیومد و چند باری هم میخواست قایمکی بندازتش آشغالی که مچش و گرفتم:
-این و مخصوص خودت پوشیدم عزیزم...
دندونام و که مسواک میزدم به خودم نگاه کردم.بعد از مدت ها داشتم خودم و شاد و سرحال میدیدم...اون شب حتی کابوس هم ندیدم درست برعکس تمام شب های دیگه که کابوسای وحشتناکم مجبورم میکرد از انواع و اقسام قرصای خواب استفاده کنم.
گوشی دستم بود و دونه دونه لباسا رو رد میکردم:
-سپیده نمیدونم باید چی بپوشم.
-منم نمیدونم...اینم یه بدبختی پولداراست دیگه هر دوتامون یه اتاق چهل پنجاه متری پر از لباس و کیف و کفش داریم که خیلی هاش رو تا حالا نپوشیدیم اما نمیدونیم چی باید...
بقیه ی حرفشُ نشنیدم چون حواسم رفت به یکی از لباس هام.
-ببین سپیده...تو مهمونی میبینمت...فکر کنم فهمیدم چی باید بپوشم.
و بدون اینکه منتظر شم ببینم چی میگه تلفن رو قطع کردم...اون و روی میزی که توش عینک دودی هام رو چیده بودم گذاشتم.لباسی که چشمم رو گرفته بود از جا رختی کندم...
یه لباس ساده و سفیدِ یقه اسکی بود با آستینای حلقه ای،روی گردنش و پایین دامنش که تا رون پام بود رو با سنگای براق و نسبتا درشتِ شیشه ای تزئین کرده بودن،دیگه هیچی نداشت پارچشم ساتنِ سفید بوداز مدلش خوشم اومد...اصلا یادم نبود کی خریدمش.لباس رو برداشتم...با خودم به اتاق خواب بردم.
جلوی آینه که نشستم مثل همیشه برای خودم یه بوس فرستادم.من واقعا زیبا بودم...این رو فقط خودم نمیگفتم بلکه همیشه حرف زیباییم ورد زبون اطرافیانم بود.موهای پرپشت و صاف خرمایی رنگ که خودم فر و شرابی رنگشون کرده بودم،همه میگفتن موهام شبیه موهای میریام فارس شده البته موهای من مثل اون هویجی رنگ نبود،بیشتر به شرابی میزد.پوستم سفید و بلوری بود با اینکه سپیده همیشه برنزه میکرد و به منم میگفت اگه برنز کنم محشر میشم اما میترسیدم لک بیارم و دیگه مثل حالا بدنم صاف نباشه برای همین هیچوقت به توصیه اش گوش نمیدادم.قدم صد و هفتاد و دو بود...خیلی هم لاغر و ظریف بودم. برای اینکه خوش فرم بمونم هزار جور کلاس و باشگاه میرفتم و دکتر تغذیه داشتم.
بچه تر که بودم دماغم بزرگ و قوز دار بود،مدلش به دماغ بابام رفته بود.اما پیش یه دکتر ارمنی که حالا هم به رحمت خدا رفته عملش کردم.همیشه وقتی جلوی آینه مینشستم برای شادی روحش دعا میکردم چون واقعا دماغم رو خارق العاده عمل کرده بود.زیاد کوچیک نبود که مصنوعی باشه از اون دماغایی شده بود که وقتی میدیدن میگفتن خدا عجب دماغی بهش داده.با وجود طبیعی بودن دماغم به کسی دروغ نمیگفتم...اگه کسی میپرسید میگفتم عمل کردم.
چشمای بلوطی رنگ(رنگی بین قرمز و قهوه ای)،درشت و آهوییِ پدرم رو داشتم.لبای گوشتی و غنچه ای،صورت گرد و گونه های پرم هم به مامانم رفته بود.اصلا به خاطر خوشگلیش بود که بابام گرفته بودش...عکسای جوونی مامانم رو که میدیدم می فهمیدم اون از منم خوشگل تر بوده.بخاطر همین بابام هنوزم که هنوزه عاشقانه دوسش داره.ناگفته نماند خبر داشتم گاهی سر و گوشش میجنبه اما مگه میشه آدم این همه پول داشته باشه ولی اصلا شیطونی نکنه؟
زیاد حوصله ی آرایش کردن نداشتم یه برق لب زدم با ریمل و خط چشم.موهام و موس زدم و دورم ریختم.نمیدونستم چرا این روزا مدام خوابم میگرفت...خسته میشدم.احتمالا یکی از هزاران عوارض حاملگی بود.بازم یکی دیگه واسه خودم بوس فرستادم...از پشت آینه بلند شدم.
ساعت شیش و ربع بود.میخواستم لفتش بدم تا کیان حرص بخوره ولی مثل اینکه برعکس شد.لباسم رو پوشیدم...یه جفت کیف و کفش سپید و ست که به لباسم میومد انتخاب کردم...مانتوی یاسی رنگم رو از روی لباس به تن کردم.بار دومی بود که این مانتو رو انتخاب میکردم.البته چون مدلش و دوست داشتم برای بار دوم پوشیدمش وگرنه من یه چیز رو دوبار استفاده نمیکنم.پارچش لخت و ساده بود،پایینش کج برش خورده بود...یه کمربند با سگک گلِ رز هم داشت.فقط ساعت رلکسم و انداختم دستم،شالم رو برداشتم...رفتم روی مبل منتظر نشستم. هنوز ساعت هفت نشده بود که بلاخره اومد دنبالم...

نظرات شما عزیزان:

محمد.
ساعت2:44---28 بهمن 1393
زيبا بود. اينقدر كه يه وقتايي خودمو جاي يكي از شخصيتهاي داستان ميزاشتم.يعني تو داستان محو ميشدم.
پاسخ:شدیدا با نظرتون موافقم


محمد
ساعت2:39---28 بهمن 1393
تا اينجا كه عالي بود. نميدونم جرا. ولي بعد از خوندن داستان يه حس عجيبي دارم. شايد اميد. به قول شما تو اين دنياي واهي خيال جيزه خوبيه. يه وقتايي تو داستان محو ميشم. ممنون.

مهدی
ساعت1:36---1 بهمن 1393
این داستانا که مینویسین همشون دوراز واقعیته به زندگی مردم نزدیک نیست توش نویسنده زیادخیال پردازی کرده درکل مزخرف بود
پاسخ: ممنون بابت نظرتون... خیال پردازی گاهیی مواقع بد نیس ب نظرم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب